عشق عمومی
چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۱۹ ب.ظ
عشقِ عمومی
اشک رازیست
لبخند رازیست عشق رازیست اشکِ آن شب لبخندِ عشقام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی... من دردِ مشترکام
درخت با جنگل سخنمیگوید
علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخنمیگویم نامات را به من بگو در خلوتِ روشن با تو گریستهام
دستات را به من بده
دستهایِ تو با من آشناست ای دیریافته با تو سخنمیگویم بهسانِ ابر که با توفان بهسانِ علف که با صحرا بهسانِ باران که با دریا بهسانِ پرنده که با بهار بهسانِ درخت که با جنگل سخنمیگوید زیرا که من ۱۳۳۴ احمد شاملو |
۹۳/۰۵/۲۲