بانوی من ای شعر ناب من
بانوی من ای شعر ناب من
ای سوز دل از تو جواب من
می گویمت این شعر را اما
تو میکِشی هردم حساب من
برگرد و قلبم را دگرگون کن
با شعر بنشین ، باده گلگون کن
هر بیت را رونقی ده تو به این ساغر
برخیز و قلب شعر را خون کن
با نگاه بینظیر خود
نقشی زنی تو در دل ساغر
این هیاهو را تو پایان ده
با نگاهت میبُری بند دلم آخر
چرخی بزن در روبروی من
پر کن ز عشقت تو سبوی من
تو پیک چشمانت عجب گیراست
با جرعه ای پر کن گلوی من
قصری شو ای بانوی شب خفته
فصلی شو در این شعر ناگفته
فصلی که از تو سبز می روید
در جای جایِ عمر آشفته
ای انتهای هر خیال ناب
با تو روَم هر شب به یادَت خواب
این بغض ها با من گَلاویزند
من را بَرَند هر شب چو یک سیلاب
حرفی بزن ، غمگین غمگینم
این شعر را من ، در تو می بینم
از بس کشیدی بر تنم غم را
کوهی شدی بر دوش سنگینم
جلادِ تنهایی ، بس است برگرد
این دل بدون تو همه سرکرد
دستی بکِش بر جسم سرد من
روحم مرا از جسم خود دَر کرد
عشقی عنایت کن مرا بانو
تو بی نهایت کن مرا بانو
از درد و از سوز و غم خود تو
مهری عنایت کن مرا بانو
زیبا ترین سازی ، تو آوایی
تو بهترین فازی ، تو دریایی
در پیچش زلفِ خودت ، هردم
یک عمر ما را غرق می خواهی
آغوش تو یک ساحل امن است
در چَشم تو رویای یک قرن است
در این تلاطم در تن دریا
بی تو مکان من چه نا امن است
ای قصه ی آغاز این هِجرم
من از تو می گویم در این شعرم
شعر از تو می روید دوباره باز
از این نَهال و رویش و آغاز
صاحب شدی تو این جهانم را
هر لحظه و هر روز و آنَم را
ای داد و ای بیداد من از تو
تو غَصب کردی کُون و مکانم را
تو مَطلع آغاز هر شعری
تو در دلم بیداد هر شکلی
شعرِ من از تو ، هست که جان دارد
تو صَرف عشقی ، بین هر فعلی
دنیای من بی لطف تو مُردَست
دوران بی تو ، چه آشُفته ست
برخیز و بامن تو مدارا کن
دستان من با تو گِره خوردست
بانوی من ای شورِ غم ، انگیز
هر سطر به سطر شعر ، شورانگیز
از هجر و غم ، از سوگ تو آخر
سر می دَهم ، به دارِ حلقاویز
دیوانه ام ، دیوانه ، می دانم
دیوانه ی زنجیر می مانم
تو نیستی ، افسانه می خوانم
بی یاد تو هرگز ، نمی مانم
👤شاعر: محمد نصیری
****
با تشکر از دوست عزیز: