صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت..
صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت
بی خبر با دل درویش خودم خواهم رفت
می روم تا در میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم
بی خیال همه کس باشم و دریا باشم
دائم الخمر ترین آدم دنیا باشم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
ساقیا در بدنم نیست توان جام بده
گور بابای غم هر دو جهان جام بده
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به من الکلی عادت بکند
من باده خورم و لیک مستی نکنم
اِلا به قدح دراز دستی نکنم
دانی غرضم ز می پرستی چه بود
تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم
یک جام شراب صد دل ودین ارزد
یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست بر روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غره بدان نشو که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
دست چو بر پیک برم هر دمی
بیم ندارم نه هراس وغمی
حال خرابم بنگر ساقیا
از می خود بیشترم ده کمی
مست شدم مست شدم مست مست
دست ندادم به تو دنیای پست
بنده ء آنم که به همراه من
پیک زد و پای شرابم نشست
شاعر:
ناشناس
****
با تشکر از دوست عزیز: