روز و شب هی کوچه ام را آب و جارو می کنم
او نمی آید ولی من با حماقت زنده ام ...
شاعر: فرامرز عرب
*****
با تشکر از دوست عزیز:
روز و شب هی کوچه ام را آب و جارو می کنم
او نمی آید ولی من با حماقت زنده ام ...
شاعر: فرامرز عرب
*****
با تشکر از دوست عزیز:
لیوان ز لبت بوسه گرفت و من بوسه ز لیوان
دیدی ز لبت بوسه گرفتم به چه عنوان
یک بوسه ز لبهای تو در خواب گرفتم
انگار لب از چشمه مهتاب گرفتم
هرگز نتوانی تو ز من دور بمانی
چون عکس تو در سینه خود قاب گرفتم
ویرانه نه آن است که جمشید بنا ساخت
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نگه تو
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
شاعر: ؟؟؟
*****
با تشکر از دوست عزیز:
در دلت یک غم زیباست ، دلم می گوید
خسته از شاید و اما ست، دلم می گوید
دل تو مثل غزل مثل خدا مثل سکوت
مثل یک کوچه تنهاست، دلم می گوید
دل سودایی من ،ساده و سرشار و بزرگ
یک نفر مثل تو میخواست ،دلم می گوید
من عقیده به غزل های تو دارم شاعر
غم اشعار تو زیباست ،دلم می گوید
درنگاه تو پر از بخشش مروارید است
چشم تو پاسخ دریاست، دلم می گوید
ای خلاصه شده در چشم تو تندیس سکوت
پشت چشمان تو غوغاست ،دلم می گوید
مثل یک سیب که از شاخه فرو می افتد
عشق هم حادثه ماست دلم می گوید
کار من نیست غزل گفتن و اینجا ماندن
شاعری کار شماهاست دلم می گوید
شاعر: ???
*****
با تشکر از دوست عزیز:
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من ...
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
شاعر: "هوشنگ ابتهاج"
پلک می بندی بخوابی ، نازنینم شب بخیر
غرق ِ رؤیا یا سرابی ، نازنینم شب بخیر
صبح تا حالا هزاران ناز کردی با جهان
خسته ای حتماً حسابی، نازنینم شب بخیر
قبل خوابت می نشینی روبروی باغچه
رو به گلهایت بتابی ، نازنینم شب بخیر
پرده را پایین بِکش از پنجره محبوب من
کَس نبیند بی حجابی، نازنینم شب بخیر
حسرتی دارد دلم امشب به آغوشت بگو
خوش بحال ِ رختخوابی... نازنینم شب بخیر
چشم می بندی ولی شب زنده داری می کنم
روی تختم توی قابی، نازنینم شب بخیر
شب به شب با هر پیامی اشک جاری میشود
کاش میدادی جوابی ، نازنینم شب بخیر
شاعر : خلیلی خادمی
*****
با تشکر از دوست عزیز:
دو هواییم ، دمی صاف و دمی بارانی
ما همانیم ؛ همانی که خودت می دانی
پیش بینی شدنِ حال من و تو سخت است
دو هواییم ... ولی بیشترش توفانی
دل من اهل کجا بوده که امروز شده ست
با دل تنگِ قلم های تو هم استانی ؟!
آخرین مقصد تو شانه ی من بود ؛ نبود ؟
گریه کن هر چه دلت خواست ، ولی پنهانی
شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید
رو به این پنجره ی در شُرُف ویرانی
باز باید بکشی عکس پریشانِ مرا
گوشه ی قابِ همان روسریِ لبنای
آب با خود همه ی دهکده را خواهد برد
اگر این رود ، زمانی بشود طغیانی ...
شاعر: حسنا محمد زاده
*****
با تشکر از دوست عزیز:
شاهد مرگ غمانگیز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟
نیست از هیچ طرف راه برونشد ز شبم
زلفِ افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبستهی این ایل و تبارم چه
کنم؟
من کز این فاصله غارتشدهی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
یکبهیک با مژههایت دل من مشغول است
میلههای قفسم را نشمارم چه کنم؟!
*****
با تشکر از دوست عزیز:
«خدا کند که بیایی»
خداکند که بیایی
بهار آمدو طی شد
خداکند که بیایی
خزان نیامده دی شد
خداکند که بیایی
غروب وقت قرار است
که اسب سرکش قلبم
در آرزوی فرار است
تو از کرانه عشقی
من از ترانه مستی
تویی بهانه گریه
من و بهانه پرستی
خداکند که شب من
حضور سبز تو باشد
که آرزوی رگم تا
اسیر نبض تو باشد
شنیده ام که میآیی
به بازگشت پرستو
بهار با تو میآید
سحرگهی به هیاهو
شنیده ام که میآیی
به افتخار قدمهات
تمام شهر بهشت است
و کوچه ها پر فریاد...
شاعر: حسین شاملو
*****
با تشکر از دوست عزیز:
مستم از جام لبت انگور می خواهی چه کار
تو خودت نوری عزیزم نور می خواهی چه کار
حس دریا داری و چون رود جاری می شوی
خط بزن این دشت را هاشور می خواهی چه کار
هرچه باشی من کبوتر میشوم بر شانه ات
با وجود من بگو منشور می خواهی چه کار
عشق یک دنیای عرفانی است در قاموس تو
در غزل دنیای بی منظور می خواهی چه کار
توی قلبت جا دهی هر روز عاشق می شوم
من که تسلیمم دو دست زور می خواهی چه کار
گفته بودی مرگ را یک روز کافر می کنی
من که حالا زنده ام کافور می خواهی چه کار
هرچه می خواهی بگو دیوانه بودن عار نیست
تا خودت هستی بگو مامور می خواهی چه کار
شاعر: جابر ترمک
*****
با تشکر از دوست عزیز: