دنـــیـــای شـــاعـــران

شعرهایی از شاعران محبوب و دوست داشتنی

دنـــیـــای شـــاعـــران

شعرهایی از شاعران محبوب و دوست داشتنی

دنـــیـــای شـــاعـــران

زندگی... جیره مختصری است،

مثل یک فنجان چای،

وکنارش عشق است،

مثل یک حبۂ قند،

زندگی راباعشق،

نوش جان بایدکرد.‎

"سهراب سپهری "


سهراب سپهری :

زندگی رسم خویشاوندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرسشی دارد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

زندگی مجذور آیینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست

زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست

____________________________________________

_دوستان ممنون که به وبلاگم سرزدید
_لطفا نظر فراموش نشه...
اومدید یه نشون بزارید متوجه بشیم یکی اومده!:)

==> نظر یا پیشنهادی هم بود خوش حال میشم به اشتراک بزارید..

نکته: دوستان از اونجایی که من همیشه نیستم و گاهی دیر به دیر میتونم سر بزنم اگر نظر یا درخواستی دادید و برای جواب طول کشید خواستم اطلاع بدم وقتی ببینم قطعا جواب خواهم داد‌‌‌ .. سپاس ازحضور و نگاهتون..🌷

^_^
تشکر
آریانا (آرامش یک رویا)

با تشکر ویژه از دوست عزیز(^_^):
мдjiD ××آریایــــــــیها××

سیاه چاله زمان
نویسندگان

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است


مِه

بیابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
 
بیابان، خسته
  لب‌بسته
    نفس‌بشکسته
      در هذیانِ گرمِ مه، عرق‌می‌ریزدش آهسته
        از هر بند.

 

 
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]
  سگانِ قریه خاموش‌اند.
  در شولایِ مه پنهان، به خانه می‌رسم. گُل‌کو نمی‌داند. مرا ناگاه در درگاه می‌بیند. به چشم‌اش قطره‌اشکی بر لب‌اش لب‌خند، خواهد گفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فکرمی‌کردم که مه گر هم‌چنان تا صبح می‌پایید مردانِ جسور از خفیه‌گاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمی‌گشتند.»

 

 
بیابان را
  سراسر
    مه گرفته‌ست.

چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
 

بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذیانِ گرمِ مه
 

عرق‌می‌ریزدش آهسته از هر بند... 

 

                                                        احمد شاملو    ۱۳۳۲

 

 
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۸
آرامش یک رویا


در دوردست...

در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌یِ دریایِ سردِ شب
پُرشعله می‌فروزد.

آیا چه اتفاق؟
کاخی است سربلند که می‌سوزد؟
یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق‌ــ؟

هیچ اتفاق نیست!

در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌یِ شب شعله‌می‌زند،
وین‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کارِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتی است که، با هر چه پیشِ دست،
رویِ سیاه را
سازد سیاه‌تر.

 

آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:

در دور دست آتشی اما نه دودناک،

 

                                احمد شاملو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۳
آرامش یک رویا


 

لعنت

در تمامِ شب چراغی نیست.
در تمامِ شهر
نیست یک فریاد.

ای خداوندانِ خوف‌انگیزِ شب‌پیمانِ ظلمت‌دوست!
تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم
در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ پنهانی‌یِ این فردوسِ ظلم‌آیین،
تا نه این شب‌هایِ بی‌پایانِ جاویدانِ افسون پایه‌تان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین،ــ
ظلمت‌آبادِ بهشتِ گندِتان را در به رویِ من
بازنگشایید!


 

در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.

چون شبانِ بی‌ستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست.
راهِ من پیداست
پایِ من خسته‌ست.

پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرودِ کهنه‌یِ فتحی قدیمی را.
 

با تنِ بشکسته‌اش،
  تنها

زخمِ پُردردی به‌جامانده‌ست از شمشیر و، دردی جان‌گزای از خشم:
اشک می‌جوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد،
خشمِ خونین، اشک می‌خشکاندش در چشم.

 

در شبِ بی‌صبحِ خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشم‌ناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود، می‌زند فریاد:

 

«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
  در تمامِ دشت
  نیست یک فریاد...
 
  ای خداوندانِ ظلمت‌شاد!
  از بهشتِ گندِتان ما را
  جاودانه بی‌نصیبی باد!
 
  باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم
  در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ این فردوسِ ظلم‌آیین!
 
  باد تا شب‌هایِ افسون‌مایه‌تان را من
  به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین!»

 

۱۳۳۵  احمد شاملو

 

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۷
آرامش یک رویا


عشقِ عمومی

اشک رازی‌ست
لب‌خند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

اشکِ آن شب لب‌خندِ عشق‌ام بود.

 

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من دردِ مشترک‌ام
مرا فریاد کن.

 

درخت با جنگل سخن‌می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن‌می‌گویم

نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ریشه‌هایِ تو را دریافته‌ام
با لبان‌ات برایِ همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌های‌ات با دستانِ من آشناست.

در خلوتِ روشن با تو گریسته‌ام
برایِ خاطرِ زنده‌گان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مرده‌گانِ این سال
عاشق‌ترینِ زنده‌گان بوده‌اند.


 

دست‌ات را به من بده
دست‌هایِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن‌می‌گویم
به‌سانِ ابر که با توفان
به‌سانِ علف که با صحرا
به‌سانِ باران که با دریا
به‌سانِ پرنده که با بهار
به‌سانِ درخت که با جنگل سخن‌می‌گوید

زیرا که من
ریشه‌هایِ تو را دریافته‌ام
زیرا که صدایِ من
با صدایِ تو آشناست.

۱۳۳۴ احمد شاملو

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۹
آرامش یک رویا