من گرفتار عطر نفسهای توام؛
من هوادار دو دست پر از یاس توام؛
من بدون نگاه گرمت٬
همچو شمعی در باد٬
محزون و آرام٬
خاموش و بیروح٬
از وحشت تنهاییها٬
سرد و مبهوت و پریشانتر از این خواهم بود.
بیتو با سیل غمم کنج خیابان چه کنم؟
از آن روز سرد و نمور آذر٬
که خوب یادت هست؛
که میدانم هست؛
تا امشب بهمنماهی٬
آرام نبودم من؛
مثل ماهی تنهایی٬
که روی علفهای کنار برکه٬
بیقراری میکند؛
که مرا برگردان٬
به همان برکهٔ گرم٬
که دوستش دارم
و در آن آرامم.
بی تو با شبنم یخ٬کنج دو چشمم چه کنم؟
کاش اینجا بودی و مرا میدیدی؛
که به روز سیاه دل من٬
چهها آمده است.
باید اینجا بودی٬
که در آغوش پر از عطر گلت٬
آرام میخوابیدم٬
آرام میخندیدم.
من٬
تو٬
دو فنجان قهوهٔ تلخ
و موی تو که باز است
و یک دنیا حرف....
شاعر:
عین_صاد
****