بوی سیگار شدیدی آمد!
با خودم میگویم
نکند باز پدر غمگین است؟
نکند باز دلش...
پلهها را دو به یک طی کردم تا رسیدم بر بام
پدرم را دیدم
زیر آوار غرورش مدفون...
زیر لب زمزمه داشت
که خدا عدل کجاست؟
که چرا مزهی فقر وسط سفرهی ماست؟!
و چراها و چراهای دگر...
دل من هم لرزید مثل زانوی پدر
دیدن این صحنه آنچنان دشوار بود
که مرا شاعر کرد.!
شاعر: میلاد عبدی
****
با تشکر از دوست عزیز: