هرشبی میشنوم یک نفر از دور مرا
به خودش خوانده و من دیر به آنجا برسم
بنظر ثانیه ها تاخت به هم میتازند
که مبادا سحری زود به فردا برسد
گر قرار است که تنها بروم تا دم مرگ
چه سبب بود چنین محضر تن ها برسم
****
با تشکر از دوست عزیز:
هرشبی میشنوم یک نفر از دور مرا
به خودش خوانده و من دیر به آنجا برسم
بنظر ثانیه ها تاخت به هم میتازند
که مبادا سحری زود به فردا برسد
گر قرار است که تنها بروم تا دم مرگ
چه سبب بود چنین محضر تن ها برسم
****
با تشکر از دوست عزیز:
پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری
*
هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری
*
پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری
*
هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری
*
یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری
*
روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری
*
با نواهــای جـــرس گاهی به فریادم برس
کین ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری
*
کام درویشان نداده خـدمت پیران چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری
شاعر: شهریار
****
با تشکر از دوست عزیز:
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمت بیدارند
بوالعجب واقعهای باشد و مشکل دردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که میپندارند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
شاعر:
#سعدی
****
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را...!
من "برادر" شده بودم و "برادر" باید
وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را
دههی شصتی دیوانهی یکبار عاشق
خواست تا خرج کند این کوپن باطله را
عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!
عشق گاهی سبب گم شدن خاطرههاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را
شاعر:
عبدالجبارکاکایی
****
دیگر توان شعر گفتن هم ندارم
آنقدر غم دارم که چیزی کم ندارم
دل خسته ام از عکس ها و خاطراتت
جز زخم عشقت بر تنم مرهم ندارم
فرهاد بودم روزگاری درنگاهت
حالا چو جمشیدم که جام جم ندارم
آنقدر ویرانم که در توصیف حالم
تشبیه زیباتر ز ارگ بم ندارم
من بوف کور صادقم بر روی دیوار
جز سایه ی سنگین خود همدم ندارم
باید فراموشت کنم با مرگ اما
افسوس در جام شرابم سم ندارم
شاعر: محمدرضا محمدپور
****
با تشکر از دوست عزیز:
امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم
چه می شد بین مردم رد شوم آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم
اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کُما باشم
خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گُم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟
کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم
یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم
دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟
شاعر:
#سید_سعید_صاحب_علم
****
با تشکر از دوست عزیز:
صدای گمشده در غارهای مسدودم
فرود آمده از قلهای مه آلودم
کنار شمع نشستند و راز میگفتند
نگاه کردم و آتش برآمد از دودم
گرفتم آنکه گلستان شوند هیزمها
چگونه سرد شود خاطرات نمرودم
به شوق یافتنت ای کلید دربدری
کدام کوچه بنبست را نپیمودم؟
تو نیستی که برایم انار دانه کنی
کجاست دانه تسبیح شاه مقصودم!
به روی خویش نیاور ولی بدان آنروز
کسی که پنجرهات را شکست من بودم
قطار صبح ازل رفت بی خداحافظ
در آستین غزل ماند دست بدرودم
شاعر: احسان افشاری
****
****
آهسته در این نم نم باران بغلم کن
مردم همه خوابند تو یک آن بغلم کن
اسپندبه روی دل من دود کن امشب
دور از بدی چشم حسودان بغلم کن
زخمی تر از آنم، بپرم تا لبه ی بوم
گنجشک صفت گوشه ی ایوان بغلم کن
لیلی شدنم باز در آغوش تو حتمی است
مجنون شو و در کوه وبیابان بغلم کن
در خلوت وتنهایی اگرفعلِ حرام است
در دنج ترین جای خیابان بغلم کن
حال تو به من چه !به خدا صبر ندارم
فردا که نه دیر است نه ! الان بغلم کن !
شاعر: سوسن درفش
****
با تشکر از دوست عزیز:
با دو تا هندوانه زیر بغل
با همین جان لاغر و زردم
فکر کردم که می شود جنگید
فکر کردم فقط خودم مَردم
مرد بیزار و خسته از بیداد
خواستم مثل آسمان باشم
منجیِ شهر نیمه جان باشم
آشیانِ پرندگان باشم
با همین دست خالی و سردم
توی این شهر ناکجا آباد
از همه سمت نیزه می بارید
به خودم آمدم تنم خارید!
گفتم از شهر دست بردارید
شب شد و سینه را سپر کردم!
مثل یک کوه سخت از فولاد
نعره برداشتم که ماه آمد!
مرد جنگاورِ سپاه آمد!
چگوارای بی کلاه آمد!
گرچه یک بی چراغ شبگردم
مثل یک برگ توی دستِ باد
همچنان با زبان شعر و غزل
همچنان مثل گنده لات محل
همچنان هندوانه زیر بغل
شور این قصه را در آوردم!
با دهانی جریده از فریاد
ماندم و سمت شهر چرخیدم
هیچ کس جز خودم نمی دیدم
وسطِ راه تازه فهمیدم
باز هم… باز هم غلط کردم!
حرف اهلِ محل به بادم داد
یک طرف اجتماع ترسوها
یک طرف دوستان و چاقوها
رو به رویم سپاه پرروها
باید از راه رفته برگردم!
راستی هندوانه ها افتاد!
شاعر: #مزدک_نظافت
****
با تشکر از دوست عزیز:
🔻
بـیـا، کـه بیتو بـــه جان آمدم ز تنهایی
نمانده صـبر و مــرا بیـش ازین شکیبایی
بیا، کـه جان مـرا بیتو نیست برگ حیات
بیا، که چــشم مرا بیتو نیـسـت بینایی
بیــا، کــه بیتو دلـــم راحتـی نـمییابد
بیا، کـــه بـیتو نـدارد دو دیده بـینایی
اگر جهــان همه زیر و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کردهای به تنهایی
حجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همـه عــالم ز بس که پیدایی
عروس حــســن تو را هیچ درنمییابد
به گــاه جلــوه، مــگـر دیدهٔ تماشایی
ز بــس که بر ســر کوی تو نالهها کردم
بســوخت بر من مسکین دل تماشایی
ندیــده روی تو، از عشــق عالمی مرده
یکــی نماند، اگــر خـود جـمال بنمایی
ز چهــره پــرده برانـداز، تا سر اندازی
روان فشــاند بــر روی تـو ز شـیدایی
به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
بــه پرســش دل بیچارهای برون آیی!
نــظر کـنی به دل خستهٔ شکسته دلی
مـگـر که رحـمتت آیـد، برو ببخشایی
دل عــراقی بـــیچاره آرزومـنـد است
امـید بستـه که: تا کی نـقاب بگشایی
شاعر: عراقی
....