واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست ؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت ، هم کلید بندگیست
گفت: زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست !
شاعر: پروین اعتصامی
«دیوان اشعار ۱۳۱۴»
****
با تشکر از دوست عزیز:
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست ؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت ، هم کلید بندگیست
گفت: زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست !
شاعر: پروین اعتصامی
«دیوان اشعار ۱۳۱۴»
****
با تشکر از دوست عزیز:
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آن قَدَر، که مَتاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
ما را به رَخت و چوبِ شبانی ، فریفته است
این گرگ ، سالهاست که با گلّه آشناست
آن پارسا که دِه ، خِرَد و مُلک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیّت خورَد ،گداست
بر قطره ی سرشکِ ، یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنیِ گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
💞شاعر: #پروین_اعتصامی💞
****
با تشکر از دوست عزیز:
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
پـــروین اعتصامــــی
ای که عمریست راه پیمائی
بسوی دیده هم ز دل راهی است
لیک آنگونه ره که قافلهاش
ساعتی اشکی و دمی آهی است
منزلش آرزوئی و شوقی است
جرسش نالهٔ شبانگاهی است
ای که هر درگهیت سجده گهست
در دل پاک نیز درگاهی است
از پی کاروان آز مرو
که درین ره، بهر قدم چاهی است
سالها رفتی و ندانستی
کانکه راهت نمود، گمراهی است
قصهٔ تلخیش دراز مکن
زندگی، روزگار کوتاهی است
بد و نیک من و تو میسنجند
گر که کوهی و گر پر کاهی است
عمر، دهقان شد و قضا غربال
نرخ ما، نرخ گندم و کاهی است
تو عسس باش و دزد خود بشناس
که جهان، هر طرف کمینگاهی است
ماکیان وجود را چه امان
تا که مانند چرخ، روباهی است
چه عجب، گر که سود خود خواهد
همچو ما، نفس نیز خودخواهی است
به رهش هیچ شحنه راه نیافت
دزد ایام، دزد آگاهی است
با شب و روز، عمر میگذرد
چه تفاوت که سال یا ماهی است
بمراد کسی زمانه نگشت
گاهی رفقی و گاه اکراهی است
"پروین اعتصامی"