لعنــــــت
لعنت
در تمامِ شب چراغی نیست.
در تمامِ شهر نیست یک فریاد. ای خداوندانِ خوفانگیزِ شبپیمانِ ظلمتدوست!
در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز نیست یک فریاد. چون شبانِ بیستاره قلبِ من تنهاست. پهلوانی خسته را مانم که میگوید سرودِ کهنهیِ فتحی قدیمی را. با تنِ بشکستهاش، تنها اشک میجوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد،
در شبِ بیصبحِ خود تنهاست.
«_ در تمامِ شب چراغی نیست در تمامِ دشت نیست یک فریاد...
ای خداوندانِ ظلمت شاد! از بهشتِ گندِتان ما را جاودانه بینصیبی باد!
باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم در رواقِ هر شکنجهگاهِ این فردوسِ ظلمآیین!
باد تا شبهایِ افسونمایهتان را من به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانیتر کنم نفرین!»
۱۳۳۵ احمد شاملو
|