مرغِ باران
مرغِ باران
رویِ دریایِ هراسانگیز
وز فرازِ برجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران میکشد فریادِ خشمآمیز
و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسهخوان
گرفته اوج
میزند بالایِ هر بام و سرایی موج
و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش میریزدــ
| میکشد دیوانهواری | ||
| در چنین هنگامه | ||
| رویِ گامهایِ کُند و سنگیناش |
پیکری افسرده را خاموش.
مرغِ باران میکشد فریاد دائم:
| ــ | عابر! ای عابر! | |
|
جامهات خیس آمد از باران. |
||
| نیستات آهنگِ خفتن | ||
| یا نشستن در برِ یاران؟... |
ابر میگرید
باد میگردد
و به زیرِ لب چنین میگوید عابر:
| ــ | آه! | |
| رفتهاند از من همه بیگانهخو با من... | ||
| من به هذیانِ تبِ رویایِ خود دارم | ||
| گفتگو با یارِ دیگرسان | ||
| کاین عطش جز با تلاشِ بوسهیِ خونینِ او درماننمیگیرد. |
باد میغلتد درونِ بسترِ ظلمت
ابر میغرد وز او هر چیز میماند به ره منکوب،
مرغِ باران میزند فریاد:
|
_عابر! در شبی اینگونه توفانی |
||
| گوشهیِ گرمی نمیجویی؟ | ||
| یا بدین پرسندهیِ دلسوز | ||
| پاسخِ سردی نمیگویی؟ |
ابر میگرید
باد میگردد
و به خود اینگونه در نجوایِ خاموش است عابر:
| ــ | خانهام، افسوس! | |
| بیچراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است. |
وز پسِ نجوایِ آراماش
سردخندی غمزده، دزدانه، از او بر لبِ شب میگریزد
میزند شب با غماش لبخند...
مرغِ باران میدهد آواز:
| ــ | ای شبگرد! | |
| از چنین بینقشهرفتن تن نفرسودت؟ |
ابر میگرید
باد میگردد
و به خود اینگونه نجوامیکند عابر:
| ــ | با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن، | |
| در شبی کهش وهم از پستانِ چونان قیر نوشد زهر، | ||
| رهگذارِ مقصدِ فردایِ خویشام من... | ||
| ورنه در اینگونه شب اینگونه باران اینچنین توفان | ||
| که تواندداشت منظوری که سودی در نظر با آن نبنددنقش؟ | ||
| مرغِ مسکین! زندهگی زیباست | ||
| خورد و خفتی نیست بیمقصود | ||
| میتوان هرگونه کشتی راند بر دریا: | ||
| میتوان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوتِ آرامِ دریا راند | ||
| میتوان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایقران سهتاری زد لبی بوسید. | ||
| لیکن آن شبخیزِ تنپولاد ماهیگیر | ||
| که به زیر چشمِ توفان برمیافرازد شراعِ کشتیِ خود را | ||
| در نشیبِ پرتگاهِ مظلمِ خیزابهایِ هایلِ دریا | ||
| تا بگیرد زاد و رودِ زندهگی را از دهانِ مرگ، | ||
| مانده با دنداناش آیا طعمِ دیگرسان | ||
| از تلاشِ بوسهیی خونین | ||
| که به گرماگرمِ وصلی کوته و پردرد | ||
| بر لبانِ زندهگی دادهاست؟ | ||
| مرغِ مسکین! زندهگی زیباست... | ||
| من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جستوجویِ گوهری دارم | ||
| تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردایِ خود را تا بدان گوهر بیارایم. | ||
| مرغِ مسکین! زندهگی، بیگوهری اینگونه، نازیباست! |
که چراغِ مردِ قایقچی به پشتِ پنجره افسرده میماند
و سیاهی میمکد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالی گنگ
| دریا | ||
| در تبِ هذیانیاش | ||
| با خویش میپیچد، |
وز هراسی کور
| پنهانمیشود | ||
| در بسترِ شب | ||
| باد، |
وز نشاطی مست
| رعد | |
| از خنده میترکد |
وز نهیبی سخت
| ابرِ خسته | |
| میگرید،ــ |
در پناهِ قایقی وارون پیِ تعمیر بر ساحل
بینِ جمعی گفتگوشان گرم
شمعِ خردی شعلهاش بر فرق میلرزد.
ابر میگرید
باد میگردد
| وندرین هنگامه | |
| رویِ گامهایِ کُند و سنگیناش |
باز میاِستد ز راهاش مرد،
| وز گلو میخواند آوازی که | ||||
| ماهیخوار میخواند | ||||
| شباهنگام | ||||
| آن آواز | ||||
| بر دریا |
پس ، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاشاش از پیِ بِهزیستن، امید میتابد به چشماش رنگ
| میزند باران به انگشتِ بلورین | ||
| ضرب | ||
| با وارونشده قایق |
میکشد دریا غریوِ خشم
| میخورد شب | ||||
| بر تن | ||||
| از توفان | ||||
| به تسلیمی که دارد | ||||
| مشت |
میگزد بندر
با غمی انگشت.
تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهیگردد
ابر میگرید
باد میگردد...
احمد شاملو ۱۳۳۱