واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست ؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت ، هم کلید بندگیست
گفت: زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست !
شاعر: پروین اعتصامی
«دیوان اشعار ۱۳۱۴»
****
با تشکر از دوست عزیز:
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست ؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت ، هم کلید بندگیست
گفت: زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست آن هم ارمنیست !
شاعر: پروین اعتصامی
«دیوان اشعار ۱۳۱۴»
****
با تشکر از دوست عزیز:
قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم
من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم ...
صاف بود آب و هوایم که دو چشمت بارید
که به یک پلک زدن آب و هوا ریخت بهم ...
دست در دست خدا بودی و با آمدنم
عاشق من شدی و رابطه ها ریخت بهم ...
وای مرد رویاهایم ببخشید مرا
عشق بعدی شدم و بین شما ریخت بهم ...
فاصله بین من و تو نفسی بود ولی
رفتی و وسوسه فاصله ها ریخت بهم ...
قصد این بود ک عاشق بشویم اما نه
عشق ما از همه زاویه ها ریخت بهم ...
نیمه شب بود خدا بود و من بی سیگار
لعنتی رفتنش اعصاب مرا ریخت بهم ...
باز اقبالی و آهنگ شقایق اما
چقدر ساده هم آغوشی ما ریخت بهم ...
بعد از آن زندگی آنقدر به من سخت گرفت
خانه از بعد همان ثانیه ها ریخت بهم ...
کلماتم همه در بغض گلو درد شدند
بعد از آن شعر و غزل قافیه ها ریخت بهم...
خسته ام آه چرا رابطه عشقی ما
به همین سرعت و بی چون و چرا ریخت بهم ؟!
شاعر: سیمین بهبهانی
****
با تشکر از دوست عزیز:
🌸🌸
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
شاعر: شهریار
****
با تشکر از دوست عزیز:
دیگــر بهار هم ســر حالم نمی کند
چیزی شبـیــه گریه زلالــم نمی کند
پاییز زرد هم که خجــالت نمیکشد
رحمی به باغ رو به زوالــم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چه کار؟!
وقتی که سنگ،رحم به بالم نمی کند
مبهوت مانده ام که چرا چشمهای شب
دیگر اسـیر خواب و خیالـــم نمـی کند...
این اولین شب است که بوی خیال تو
درگــــیر ِ فکـرهای ِ محـالم نمی کند .
حالا کـه روزگار قشنــــگ و مدرنتـان
جز انفـعـال شـامل حالــم نمی کند،
باید به دستـهای مسلّح نشان دهم
حتـــی سکـوت آیـنـه لالـم نمی کند
شاعر: فرهاد صفریان
****
با تشکر از دوست عزیز:
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم، آه چه آسان حرام شد
می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب بسته وام شد؟
اول دلم فراغ تو را سرسری گرفت
وآن زخم کوچک دلم آخر جزام شد
گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم، تمام شد
شعر من از قبیله خون است خون من
فواره از دلم زد و آمد کلام شد
ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو،رمز دوام شد
بعد از تو باز عاشقی و باز، آه نه
این داستان به نام "تو" اینجا تمام شد
شاعر:حسین منزوی
****
_ شعر من و شکوه تو، رمز دوام شد_
وقتی که می آیی دگر ذکرِ دعایم نیستی
کافر به ایمانت شدم دیگر خدایم نیستی
از تک تکِ این کوچه ها پیگیرِ حالم می شوی
اما میانِ ضَجه ها در ناله هایم نیستی
یک بار دیگر در دلت روزی شروعم می کنی
اکنون که در تنهاییِ بی انتهایم نیستی
قلبت دگر از خالیِ آن بی خودی ها پر شده
بر پوچیَت سر می نَهی بر شانه هایم نیستی
جان می دهی تا مثل من دلداده ای پیدا کنی
دنبالِ خود می گردی و در لابلایم نیستی
این شعرها را عاقبت با گریه از بَر می کنی
وقتی که دیگر واژه ای در شعرهایم نیستی
وقتی که می آیی دگر از من نمی یابی اثر
من آن "فلانی" گشته و تو آشنایم نیستی
شاعر: محسن محمودنیا
****
سکوت..
تو را دوست دارم، ولی رو نکردم
فقط شعر گفتم، هیاهو نکردم
نگفتم، که روزی که گفتم بگویی:
کف دست خود را که من بو نکردم!
ضمیر مخاطب برایم تو بودی
به غیر از تو، من، قصدی از «او» نکردم
سرم با تو چرخید هر سو که رفتی
دلم را به غیر تو هم سو نکردم
به پیش حسودان تو اعتنایی
به یاوه سرایی بدگو نکردم
خودت را، خودت را... تو را دوست دارم
تو را دوست دارم، ولی رو نکردم
شاعر: "زنده یاد قیصر امین پور"
****
و بهاری که شروعش اینگونه شد :)
Dream
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن
من در کنار توست اگر چشم وا کنی
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن
بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
امشب برای ماندنمان استخاره کن
اما به آیه های بدش اعتنا نکن...
شاعر: حسین بوسر
****
بگذار که این باغ، درش گم شده باشد
گلهای تَرَش، برگ و بَرَش گم شده باشد
جز چشمبهراهی به چه دل خوش کند این باغ؟
گر قاصدک نامهبرش گم شده باشد
باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
شب، تیره و تار است و بلادیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
پیچیده شمیمت همهجا ای تن بیسر
چون شیشه عطری که درش گم شده باشد ...
شاعر: سعید بیابانکی
از کتاب جامه دران
****
با تشکر از دوست عزیز:
وقتی نداری آسمان، پرواز هم بی فایده است
این قومْ کافر گشته اند، اعجاز هم بی فایده است
باید صبوری پیشه کرد، در هجمه ی دیوارها
بی شک تو سالم نیستی در کشورِ بیمارها
وقتی نداری سایه ای، همسایه می خواهی چه کار؟
وقتی نباشد شاعری، آرایه می خواهی چه کار؟
دریای بی ساحل بد و دریای بی تو فاجعه
دنیای با تو اضطراب، دنیای بی تو فاجعه
شاید نمی دانی ولی، من شعر می خوانم فقط
تنهای تنها هم شوم، با شعر می مانم فقط
وابسته ی زندان شدن؛ گاه از رهایی بهتر است
با دوست های آشنا، ناآشنایی بهتر است
یک شهر مستِ شعرِ من، من مستِ دیدارِ توأم
گیرم که سر هم بشکند، پابندِ دیوارِ توأم *
شکلِ زمستان گشته ام، حالا شدی پاییزْ تو
بلخ و خراسانِ منی، قونیه من، تبریز تو
باور بکن لبخندِ تو، « حلاج » دارد می شود
گیسوی خود را بافتی..... معراج دارد می شود
یک شهر دنبالِ من و من روز و شب دنبالِ تو
هرچی بخواهی می دهم، جز شعرْ دنیا مالِ تو...
شاعر: امیر حسین خوش حال
****
* حافظ می فرماید:
ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
( توضیحات شاعر )