ببین بابا کنار قاب عکست ،
دوباره رنگ دریا را گرفتم
دوباره لا به لای خاطراتم ،
سراغ بوی بابا را گرفتم
سراغ خنده های مهربانی ،
که بر روی لبت پروانه میشد
میان سیل نامردی برایم ،
فقط آغوش تو مردانه میشد
غبارخستگیها ر اکه هرشب ،
دم در، از نگاهت می تکاندی
همیشه فکرمیکردم که دردل ،
تمام بار دنیا را نشاندی
دوباره دیر میکردی و شبها ،
کنار تخت خوابم می نشستی
منوتصویریک خواب دروغی ،
تو با بوسه غمم را می شکستی
رویِ دریایِ هراسانگیز
وز فرازِ برجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران میکشد فریادِ خشمآمیز
و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسهخوان
گرفته اوج
میزند بالایِ هر بام و سرایی موج
و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش میریزدــ
میکشد دیوانهواری | ||
در چنین هنگامه | ||
رویِ گامهایِ کُند و سنگیناش |
پیکری افسرده را خاموش.
مرغِ باران میکشد فریاد دائم:
ــ | عابر! ای عابر! | |
جامهات خیس آمد از باران. |
||
نیستات آهنگِ خفتن | ||
یا نشستن در برِ یاران؟... |
ابر میگرید
باد میگردد
و به زیرِ لب چنین میگوید عابر:
ــ | آه! | |
رفتهاند از من همه بیگانهخو با من... | ||
من به هذیانِ تبِ رویایِ خود دارم | ||
گفتگو با یارِ دیگرسان | ||
کاین عطش جز با تلاشِ بوسهیِ خونینِ او درماننمیگیرد. |