وقتی گلوله به سرباز میخورد
سرباز نمیمیرد
مادرش میمیرد
پدرش میمیرد
خواهرانش میمیرند
و معشوقه ای
و بوسه ای
و کودکی
گلوله سرباز را نه؛
یک نسل را میکشد..
شاعر:؟؟؟
با تشکر از دوست عزیز:
وقتی گلوله به سرباز میخورد
سرباز نمیمیرد
مادرش میمیرد
پدرش میمیرد
خواهرانش میمیرند
و معشوقه ای
و بوسه ای
و کودکی
گلوله سرباز را نه؛
یک نسل را میکشد..
شاعر:؟؟؟
با تشکر از دوست عزیز:
باز دل ابری باران شکست
بغض من و ابر و خیابان شکست
باز دلم لب به غزل باز کرد
قفل زبان بسته ی زندان شکست
قلب ترک خورده ی من در حرم ,
توی قم و رو به خراسان شکست
هرچه به جا از من من مانده بود
آه که در آینه بندان شکست
گفتن این شعر که آسان نبود ,
بغض هزار آینه با آن شکست
در سرم این سیر , مکرر گذشت:
من , تو , هوس , حادثه...تاوان ... شکست
شاعر: وجیهه جامه بزرگی
با تشکر از دوست عزیز:
از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی
از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی
عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل
دل دیوانه مهیاست! اگر می خواهی..
میوه ام عزت و آزادگی ام بود که رفت
از تهی دستی یک سرو، ثمر می خواهی؟
شاخه ی خویش شکستم که عصایت باشم
تو ولی از من افتاده، تبر می خواهی
عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته ست
زلف وا کرده ای و شانه به سر میخواهی
"مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز"!
مصلحت نیست که از هرکه نظر میخواهی..
وصف تو کار کسی نیست بجز "حافظ" و من
عاشقی اهل دل و اهل هنر میخواهی.
***
با تشکر از دوست عزیز:
بازآی که از عشق تو من کام بگیرم
چون خلسه ی سیگار من آرام بگیرم
رسوا شده ی شهرم و در خویش شکستم
بسپار دلت را که سرانجام بگیرم
بگذار که من مست تو باشم و لبالب
هی جام پس از جام پس از جام بگیرم
با قاصدک صیح غزل خوان تو باشم
با عشق تو از پنجره پیغام بگیرم
آبادی من باش که در بطن غزلها
از عطر تو و موی تو الهام بگیرم
تا دست حوادث ندهد حُکم جدیدی
مانم که جزای تو به فرجام بگیرم
تاکی بنشینم که تو از راه بیایی !
یا نامه ی سربسته ی بی نام بگیرم ؟!
شاعر: نرگس بهارلویی
با تشکر از دوست عزیز:
دلم تنگ است از این دنیا...
چرایش را نمیدانم!
من این شعر غم افزا را...
شبی صدبار میخوانم...
چه میخواهم از این دنیا...
از این دنیای افسونگر
قسم بر پاکی دریا...
جوابم را نمیدانم!
بهارزندگانی را...
چندین بار بوییدم...
کنون با غصه میگویم
خداوندا پشیمانم...
دلم تنگ است از این دنیا...
چرایش را نمیدانم...
با تشکر از دوست عزیز:
داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی مــن
مرد آن است که غم را به گلو می ریزد
آخرین مرحله ی اوج فرو ریختن است
مثل فواره که در اوج فرو می ریزد
من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ
دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی ست
دل نبستم به خودِ مدرسه حتی! چه رســد ــ
ــ به عبایی که پس از مدرسه آویختنی ست
گوسفندان ِ فراوان هوس ِ چوپان است
آنچه دل بسته به آن است فقط تعداد است
شاعـــر امّـــا غـــم تعداد ندارد وقتی
پرچمش کوفته بر قـُـله ی استعداد است
شاعر این مسئله را خوب به خاطر دارد
که نــفـس می کــشــد این قــشــر به جــو سازی ها
هر کسی انجمـنــش کنج اتاقــش باشد
بی نیاز است از این خاله زنک بازی ها !
می روم پشتِ همه بلکه از این پس دیگر
پشت من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد
می روم تا نفسی تازه کنم برگردم
کاش روزی برسد هر که رَوَد خانه ی خود ...
شاعر: یاسر قنبرلو
با تشکر از دوست عزیز:
عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید
تکه تکه قلب را می داد و مهلت می خرید
تا سحر بیدار بود و با زبانِ عاشقی
جرعه جرعه شعر می نوشاند و لکنت می خرید
لابلای دوزخِ شبهای حسرت زای خویش
در خیالاتش، کنارِ یار، جنّت می خرید
در کنارِ سفره ی خالی، برای عشقِ خود
از خدای مهربانِ خویش برکت می خرید
لحظه لحظه ساعتش را می شکست و بعد از آن
لحظه ها را می شمرد و باز ساعت می خرید
قسمتش چیزی به جز تنها شدن گویا نبود
از قضا، در کوچه ی تقدیر، قسمت می خرید
متهم می شد میانِ خلق، اما باز هم
آبرو می داد و جایش، بارِ تهمت می خرید
نامِ شاعر را نگویم تا نباشد غیبتش
بینوا در شهر می گشت اسارت میخرید
شاعر: ؟؟؟
با تشکر از دوست عزیز:
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
شاعر: رهی معیری
با تشکر از دوست عزیز:
بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد
چشم تو به زیبایی خود شیفتهتر شد
همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد
با عشق بگو سر به سر دل نگذارد
طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد
گفتیم دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد
سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد
یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد
بیصبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد
باید به میانجی گری یک سر مویت
فکری به پریشانی احوال بشر کرد
شاعر: قیصر امین پور
با تشکر از دوست عزیز: