دنـــیـــای شـــاعـــران

شعرهایی از شاعران محبوب و دوست داشتنی

دنـــیـــای شـــاعـــران

شعرهایی از شاعران محبوب و دوست داشتنی

دنـــیـــای شـــاعـــران

زندگی... جیره مختصری است،

مثل یک فنجان چای،

وکنارش عشق است،

مثل یک حبۂ قند،

زندگی راباعشق،

نوش جان بایدکرد.‎

"سهراب سپهری "


سهراب سپهری :

زندگی رسم خویشاوندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرسشی دارد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

زندگی مجذور آیینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست

زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست

____________________________________________

_دوستان ممنون که به وبلاگم سرزدید
_لطفا نظر فراموش نشه...
اومدید یه نشون بزارید متوجه بشیم یکی اومده!:)

==> نظر یا پیشنهادی هم بود خوش حال میشم به اشتراک بزارید..

نکته: دوستان از اونجایی که من همیشه نیستم و گاهی دیر به دیر میتونم سر بزنم اگر نظر یا درخواستی دادید و برای جواب طول کشید خواستم اطلاع بدم وقتی ببینم قطعا جواب خواهم داد‌‌‌ .. سپاس ازحضور و نگاهتون..🌷

^_^
تشکر
آریانا (آرامش یک رویا)

با تشکر ویژه از دوست عزیز(^_^):
мдjiD ××آریایــــــــیها××

سیاه چاله زمان
نویسندگان

لعنــــــت

چهارشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۲۷ ب.ظ


 

لعنت

در تمامِ شب چراغی نیست.
در تمامِ شهر
نیست یک فریاد.

ای خداوندانِ خوف‌انگیزِ شب‌پیمانِ ظلمت‌دوست!
تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم
در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ پنهانی‌یِ این فردوسِ ظلم‌آیین،
تا نه این شب‌هایِ بی‌پایانِ جاویدانِ افسون پایه‌تان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین،ــ
ظلمت‌آبادِ بهشتِ گندِتان را در به رویِ من
بازنگشایید!


 

در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.

چون شبانِ بی‌ستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست.
راهِ من پیداست
پایِ من خسته‌ست.

پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرودِ کهنه‌یِ فتحی قدیمی را.
 

با تنِ بشکسته‌اش،
  تنها

زخمِ پُردردی به‌جامانده‌ست از شمشیر و، دردی جان‌گزای از خشم:
اشک می‌جوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد،
خشمِ خونین، اشک می‌خشکاندش در چشم.

 

در شبِ بی‌صبحِ خود تنهاست.
از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشم‌ناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود، می‌زند فریاد:

 

«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
  در تمامِ دشت
  نیست یک فریاد...
 
  ای خداوندانِ ظلمت‌شاد!
  از بهشتِ گندِتان ما را
  جاودانه بی‌نصیبی باد!
 
  باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم
  در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ این فردوسِ ظلم‌آیین!
 
  باد تا شب‌هایِ افسون‌مایه‌تان را من
  به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین!»

 

۱۳۳۵  احمد شاملو

 

 
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۲۲
آرامش یک رویا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی