گر تو را
با ما تعلق نیست
ما را شوق هست
ور تو را
بی ما صبوری هست
ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی
بعد از این روی مرا
ماه من،
در چشم عاشق آب هست
و خواب نیست ...!
شاعر: رَهی معیری
*****
با تشکر از دوست عزیز:
گر تو را
با ما تعلق نیست
ما را شوق هست
ور تو را
بی ما صبوری هست
ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی
بعد از این روی مرا
ماه من،
در چشم عاشق آب هست
و خواب نیست ...!
شاعر: رَهی معیری
*****
با تشکر از دوست عزیز:
دنیای مرا به سیب و گندم دادی
رویای مرا به حرف مردم دادی
رفتی پی تصویر خودت، من ماندم
یک وعده برای روز هشتم دادی ..
شاعر: میترا ملک محمودی
*****
با تشکر از دوست عزیز:
مشکل شرعی ندارد بوسه از لب های تو ...
میوه ی بیرون زده از باغ حق عابر است !!
شاعر: محمد شیخی
*****
با تشکر از دوست عزیز:
گاهی از در تو بیا، بنشین کنار ِ او که نیست
زُل در آیینه سلامی کن نثار ِ او که نیست
دربیاور از تن ات بارانی ِ خیسی که هست
چتر آویزان کن از ابر ِ بهار ِ او که نیست
حال و احوالی بپرس و از دل ِ تنگت بگو
بیقراری کن اگر شد بیقرار ِ او که نیست
از خودت حرفی بزن، چیزی بگو، شعری بخان
گریه کن با گریه ی ِ بی اختیار ِ او که نیست
او همان است آرزوی ِ سالهای ِ رفته ات
تو همانی عاشق ِ دیوانه وار ِ او که نیست
هیزم ِ نُت های ِ باران خورده و دود ِ اجاق
شعله های ِ آتش و سوز ِ سه تار ِ او که نیست
سایه بر دیوار ِ خانه غرق ِ نجوای ِ سکوت
تو سراپا گوشی و در گیر و دار ِ او که نیست
مهر و آبان رفت و آذر خسته از تقویم شد
خسته تر از ساعت ِ شماطه دار ِ او که نیست
می نشینی شانه بر موهای ِ یلدا میکشی
عاشقانه با سرانگشت ِ انار ِ او که نیست
یک دقیقه بیشتر می ایستد شب فالگوش
تا شکایت می کنی از روزگار ِ او که نیست
فرش ِ زیبای ِ هزار و یک شب ِ ایرانی است
هر رج ِ ابریشم از نقش و نگار ِ او که نیست
این غزل را ثبت کن در دفتر ِ تنهایی ات
گریه کن این بیت ها را یادگار ِ او که نیست
شاعر: شهراد میدری
روز و شب هی کوچه ام را آب و جارو می کنم
او نمی آید ولی من با حماقت زنده ام ...
شاعر: فرامرز عرب
*****
با تشکر از دوست عزیز:
لیوان ز لبت بوسه گرفت و من بوسه ز لیوان
دیدی ز لبت بوسه گرفتم به چه عنوان
یک بوسه ز لبهای تو در خواب گرفتم
انگار لب از چشمه مهتاب گرفتم
هرگز نتوانی تو ز من دور بمانی
چون عکس تو در سینه خود قاب گرفتم
ویرانه نه آن است که جمشید بنا ساخت
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هر نگه تو
صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
شاعر: ؟؟؟
*****
با تشکر از دوست عزیز:
در دلت یک غم زیباست ، دلم می گوید
خسته از شاید و اما ست، دلم می گوید
دل تو مثل غزل مثل خدا مثل سکوت
مثل یک کوچه تنهاست، دلم می گوید
دل سودایی من ،ساده و سرشار و بزرگ
یک نفر مثل تو میخواست ،دلم می گوید
من عقیده به غزل های تو دارم شاعر
غم اشعار تو زیباست ،دلم می گوید
درنگاه تو پر از بخشش مروارید است
چشم تو پاسخ دریاست، دلم می گوید
ای خلاصه شده در چشم تو تندیس سکوت
پشت چشمان تو غوغاست ،دلم می گوید
مثل یک سیب که از شاخه فرو می افتد
عشق هم حادثه ماست دلم می گوید
کار من نیست غزل گفتن و اینجا ماندن
شاعری کار شماهاست دلم می گوید
شاعر: ???
*****
با تشکر از دوست عزیز:
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من ...
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده ی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
شاعر: "هوشنگ ابتهاج"
پلک می بندی بخوابی ، نازنینم شب بخیر
غرق ِ رؤیا یا سرابی ، نازنینم شب بخیر
صبح تا حالا هزاران ناز کردی با جهان
خسته ای حتماً حسابی، نازنینم شب بخیر
قبل خوابت می نشینی روبروی باغچه
رو به گلهایت بتابی ، نازنینم شب بخیر
پرده را پایین بِکش از پنجره محبوب من
کَس نبیند بی حجابی، نازنینم شب بخیر
حسرتی دارد دلم امشب به آغوشت بگو
خوش بحال ِ رختخوابی... نازنینم شب بخیر
چشم می بندی ولی شب زنده داری می کنم
روی تختم توی قابی، نازنینم شب بخیر
شب به شب با هر پیامی اشک جاری میشود
کاش میدادی جوابی ، نازنینم شب بخیر
شاعر : خلیلی خادمی
*****
با تشکر از دوست عزیز: