این شکسته چنگ بی قانون،
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر،
گاه گویی خواب می بیند.
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت،
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب میبیند.
روشنیهای دروغینی
- کاروان شعله های مرده در مرداب -
بر جبین قدسی محراب می بیند.
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را،
می سراید شاد،
قصه ی غمگین غربت را:
«هان ، کجاست؟
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز،
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه .
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش، سرد و بیگانه.
هان ، کجاست ؟
پایتخت این دژ آیین قرن پرآشوب.
قرن شکلک چهر.
بر گذشته از مدار ماه،
لیک بس دور از قرار مهر.
قرن خون آشام،
قرن وحشتناک تر پیغام،
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی برمی آشوبند.
هرچه هستی، هرچه پستی ،هرچه بالایی
سخت می کوبند.
پاک می روبند.