آمد ز درم،خنده به لب،بوسه طلب،مست
در دامن پندار من می زده بنشست
لبهاش شراب سخن عشق فرو ریخت
بر اشک نیازم ره دیوانه گری بست
آن ترک ستم کیش که ترک دل ما گفت
باز آمد و هر عهد که بستم همه بشکست
گفتم که دگر در سر من شور غمت نیست
در چشم من آویخت نگاهش که ببین هست
گفتم به خدا سینه ام از عشق تو خالی است
وآن رشته پیوند من و زلف تو بگسست
خندید و از آن چشمه خورشید شرر ریخت
دل ذره صفت باز به آن سلسله پیوست
او کودک خودخواه زمانست و عجب نیست
گر "لعبتم" و در کف او می روم از دست
شاعر: لعبت والا
****
با تشکر از دوست عزیز: