سالیانی بیسبب از عشق پروا کرده بودم
عاشقت بودم، ولی بیهوده حاشا کرده بودم
آرزوی روشنِ روی تورا هرروز دیدن
با زبان حاشا، ولی در دل تمنّا کرده بودم
میشد از اوّل بگویم دوستت دارم، نگفتم
حرف باید میزدم، امّا تماشا کرده بودم
روزهای بیتو میشد روزهای با تو باشد
اینهمه سال از چه من امروز و فردا کرده بودم؟
دلسپردنهای پیش از تو سراسر دردسر بود
خوندلها خورده بودم، خون بهدلها کرده بودم
عشق امّا اتفاق اصلاً نمیافتاد بیتو
من تورا پیش از همه ایکاش پیدا کرده بودم
شاعر: مهرداد نصرتی
****
زندگی را جستجو کن..