دنـــیـــای شـــاعـــران

شعرهایی از شاعران محبوب و دوست داشتنی

دنـــیـــای شـــاعـــران

شعرهایی از شاعران محبوب و دوست داشتنی

دنـــیـــای شـــاعـــران

زندگی... جیره مختصری است،

مثل یک فنجان چای،

وکنارش عشق است،

مثل یک حبۂ قند،

زندگی راباعشق،

نوش جان بایدکرد.‎

"سهراب سپهری "


سهراب سپهری :

زندگی رسم خویشاوندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرسشی دارد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

زندگی مجذور آیینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست

زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست

____________________________________________

_دوستان ممنون که به وبلاگم سرزدید
_لطفا نظر فراموش نشه...
اومدید یه نشون بزارید متوجه بشیم یکی اومده!:)

==> نظر یا پیشنهادی هم بود خوش حال میشم به اشتراک بزارید..

نکته: دوستان از اونجایی که من همیشه نیستم و گاهی دیر به دیر میتونم سر بزنم اگر نظر یا درخواستی دادید و برای جواب طول کشید خواستم اطلاع بدم وقتی ببینم قطعا جواب خواهم داد‌‌‌ .. سپاس ازحضور و نگاهتون..🌷

^_^
تشکر
آریانا (آرامش یک رویا)

با تشکر ویژه از دوست عزیز(^_^):
мдjiD ××آریایــــــــیها××

سیاه چاله زمان
نویسندگان

مرغِ باران

شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۲۶ ب.ظ

مرغِ باران

در تلاشِ شب که ابرِ تیره می‌بارد
رویِ دریایِ هراس‌انگیز

وز فرازِ برجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران می‌کشد فریادِ خشم‌آمیز

و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسه‌خوان گرفته اوج
می‌زند بالایِ هر بام و سرایی موج

و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش می‌ریزدــ

 

می‌کشد دیوانه‌واری
  در چنین هنگامه
    رویِ گام‌هایِ کُند و  سنگین‌اش  

پیکری افسرده را خاموش.

 

مرغِ باران می‌کشد فریاد دائم:

         ــ عابر! ای عابر!
   
جامه‌ات خیس آمد از باران.  
    نیست‌ات آهنگِ خفتن
    یا نشستن در برِ یاران؟...

 

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به زیرِ لب چنین می‌گوید عابر:

 

         ــ آه!
    رفته‌اند از من همه بیگانه‌خو با من...
    من به هذیانِ تبِ رویایِ خود دارم
    گفتگو با یارِ دیگرسان
    کاین عطش جز با تلاشِ بوسه‌یِ خونینِ او درمان‌نمی‌گیرد.  

 


اندر آن هنگامه کاندر بندرِ مغلوب
باد می‌غلتد درونِ بسترِ ظلمت
ابر می‌غرد وز او هر چیز می‌ماند به ره منکوب،
مرغِ باران می‌زند فریاد:

 

        
_عابر! در شبی این‌گونه توفانی  
    گوشه‌یِ گرمی نمی‌جویی؟
    یا بدین پرسنده‌یِ دل‌سوز
    پاسخِ سردی نمی‌گویی؟

 

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به خود این‌گونه در نجوایِ خاموش است عابر:

 

         ــ خانه‌ام، افسوس!
    بی‌چراغ و آتشی آن‌سان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.  

 


 

رعد می‌ترکد به ‌خنده ‌ازپس‌ِ نجوایِ‌ آرامی‌ که ‌دارد با شب‌ِ چرکین
وز پسِ نجوایِ آرام‌اش
سردخندی غم‌زده، دزدانه، از او بر لبِ شب می‌گریزد
می‌زند شب با غم‌اش لبخند...

مرغِ باران می‌دهد آواز:

 

         ــ ای شب‌گرد!
    از چنین بی‌نقشه‌رفتن تن نفرسودت؟

 

ابر می‌گرید
باد می‌گردد
و به خود این‌گونه نجوامی‌کند عابر:

 

         ــ با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
    در شبی که‌ش وهم از پستانِ چونان قیر نوشد زهر،
    ره‌گذارِ مقصدِ فردایِ خویش‌ام من...
    ورنه در این‌گونه شب این‌گونه باران این‌چنین توفان
    که تواندداشت منظوری که سودی در نظر با آن نبنددنقش؟
    مرغِ مسکین! زنده‌گی زیباست
    خورد و خفتی نیست بی‌مقصود
    می‌توان هرگونه کشتی راند بر دریا:
    می‌توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوتِ آرامِ دریا راند
    می‌توان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایق‌ران سه‌تاری زد لبی بوسید.
    لیکن آن شب‌خیزِ تن‌پولاد ماهی‌گیر
    که به زیر چشمِ توفان برمی‌افرازد شراعِ کشتیِ خود را
    در نشیبِ پرت‌گاهِ مظلمِ خیزاب‌هایِ هایلِ دریا
    تا بگیرد زاد و رودِ زنده‌گی را از دهانِ مرگ،
    مانده با دندان‌اش آیا طعمِ دیگرسان
    از تلاشِ بوسه‌یی خونین
    که به گرماگرمِ وصلی کوته و پردرد
    بر لبانِ زنده‌گی داده‌است؟
 
    مرغِ مسکین! زنده‌گی زیباست...
    من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جست‌وجویِ گوهری دارم
    تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردایِ خود را تا بدان گوهر بیارایم.
    مرغِ مسکین! زنده‌گی، بی‌گوهری این‌گونه، نازیباست!

 

اندر آن سرمایِ تاریکی
که چراغِ مردِ قایق‌چی به پشتِ پنجره افسرده می‌ماند
و سیاهی می‌مکد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالی گنگ
 
دریا
  در تبِ هذیانی‌اش
    با خویش می‌پیچد، 

وز هراسی کور
 

پنهان‌می‌شود
  در بسترِ شب  
    باد،

وز نشاطی مست
 

رعد
  از خنده می‌ترکد

وز نهیبی سخت
 

ابرِ خسته
  می‌گرید،ــ

 

در پناهِ قایقی وارون پیِ تعمیر بر ساحل
بینِ جمعی گفتگوشان گرم
شمعِ خردی شعله‌اش بر فرق می‌لرزد.

ابر می‌گرید
باد می‌گردد

 

وندرین هنگامه
  رویِ گام‌هایِ کُند و سنگین‌اش  

باز می‌اِستد ز راه‌اش مرد،
 

وز گلو می‌خواند آوازی که 
  ماهی‌خوار می‌خواند
    شباهنگام
        آن  آواز
        بر دریا

پس ، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاش‌اش از پیِ بِه‌زیستن، امید می‌تابد به چشم‌اش رنگ

 

 

می‌زند باران به انگشتِ بلورین  
  ضرب
    با وارون‌شده قایق

می‌کشد دریا غریوِ خشم
 

می‌خورد شب
  بر تن
    از  توفان
      به تسلیمی که دارد  
        مشت

 

می‌گزد بندر
با غمی انگشت.

تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی‌گردد
ابر می‌گرید
باد می‌گردد...

     احمد شاملو  ۱۳۳۱

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۰۳
آرامش یک رویا

نظرات  (۱)

محرم که می شود یاد بدهی هایم(؟!) می افتم یاد آنروز که ...
پاسخ:
محرم...-__-

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی