داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من
داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی مــن
مرد آن است که غم را به گلو می ریزد
آخرین مرحله ی اوج فرو ریختن است
مثل فواره که در اوج فرو می ریزد
من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ
دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی ست
دل نبستم به خودِ مدرسه حتی! چه رســد ــ
ــ به عبایی که پس از مدرسه آویختنی ست
گوسفندان ِ فراوان هوس ِ چوپان است
آنچه دل بسته به آن است فقط تعداد است
شاعـــر امّـــا غـــم تعداد ندارد وقتی
پرچمش کوفته بر قـُـله ی استعداد است
شاعر این مسئله را خوب به خاطر دارد
که نــفـس می کــشــد این قــشــر به جــو سازی ها
هر کسی انجمـنــش کنج اتاقــش باشد
بی نیاز است از این خاله زنک بازی ها !
می روم پشتِ همه بلکه از این پس دیگر
پشت من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد
می روم تا نفسی تازه کنم برگردم
کاش روزی برسد هر که رَوَد خانه ی خود ...
شاعر: یاسر قنبرلو
با تشکر از دوست عزیز: